یادت هست، دیگر همسفران را؟ کسانی که تلاششان را میدیدی اما تو فقط بیننده و یا شنونده بودی و گاهی حسرت می خوردی و حتی تصمیم می گرفتی برای شروعی بهتر از قبل، ولی چقدر سست بود و زودگذر و تلخ.

یادت هست آن همسفر همیشگی را؟ آن لبخندهای پنهان شده پشت اخم هایش، آن نوازش ها و حتی آن اشتباهات پدرانه. پدری که به تو می فهماند باید حرکت کنی و می فهماند که باید بهترین باشی و می فهماند که باید در چه مسیری و با چه سرعتی حرکت کنی.

یادت هست بچگی های من را؟ گاهی، داروی تلخ روزگار را که می خوردم، او با شیرینی صحبت هایش، من را مملو از امید می کرد تا جایی که روی لذتهای روزمره ام پا می گذاشتم و میدویدم برای رسیدن به شهری که ... .

یادت هست، اشک هایم را؟ ناله هایی که بیشتر از دوران دیگر، بر کوی دوست ریختم، آن ناله هایی که برای خودم بود، نه برایش. اما باز هم، او آرامم می کرد.

باز هم می گفت که برو، تو را در آن دور شهری است که تو باید آن را سازی، نکند که فراموشم کنی، و تو باشی مثل باقی، که رفتند و ماندند درآن. گویی که نه منی هستم و نه مرگی.

به من می گفت که نگاه کن برین سفر، و زندگی را همچو سفر بین. اما این کجا و آن کجا. زندگی سفری است که من پایان او هستم و بهترین هایم یاور تو، که همچو پدرانه(اما بدون اشتباها!) و شاید چندین برابر مهرابانانه تورا یاری می کنند، آن چنان یاور تو هستند که اگر نشستی مانند کودکی، تو را به آغوش می گیرند و تو را آنان به جلو می برند و چه دستهای لطیفی دارند.

می گفت، تو را درین سفر آدابی است که باید بدانی. نقشه ایست که باید پیدایش کنی و مقصدیست که باید همیشه به سمتش حرکت کنی.

می گفت، همانطور که درین سفر با دستهای کودکانه ات لذتهای روزمره ات را کنار زدی، در این جا هم باید به خاطر من آن ها را کنار گذاری. (چه خوش گفت شیخ: ارزش افراد را به هدفشان می شناسند، هرآنکه هدفش والاتر، ارزشش بیشتر)

و راستی چه سخت بود در سفر به شهر دانشگاه، که انجام ندهی آن چه را که می خواهی، و چه شیرین می شود، هنگام اعلام قبول شدگان برای ورود به این شهر.

سخت تر و مهم تر از سفر قبلی سفریست که در آن هستیم و باید تلاش کنیم بر آنچه که خدا می خواهد و اطاعت کنیم از استاد بشر و پدران امت، و قبول شویم در امتحان هایی که معیاریست بر سنجش خود...

به امید این که رتبه ی ما درین کنکور اصلی و درین سفر حیاتی، رتبه ای باشد بهتر از 314.