کنج دل...

صدای "من" را، از "کنج دل" بشنوید...

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

مقاله ی چیستی جامعه و کیفیت آن


دریافت
عنوان: مقاله چیستی جامعه و کیفیت آن
حجم: 34.3 کیلوبایت

نویسنده: مدیر وبلاگ
توضیحات: مقاله ی چیستی جامعه و کیفیت آن / نشریه ی سمر ؛ بسیج دانشکده ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران / سال 1393 خردادماه


*خوانشی از آراء علامه طباطبایی درباره ی جامعه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدحسین امین جواهری

داستان های مرد و بانو (2)*

داستان مرد و بانو (2)


مرد


زندگی آنقدرها هم ساده نیست، این که پسری با انتخابی "مرد" شود و یا دختری با تأییدی "بانو"، این شدن ها آسان نیست.هیچ شدنی آسان و راحت نیست.

هر انتخابی و رسیدن به هر انتخابی سخت است، حتی اگر انتخاب های روزانه باشد. سخت نه به معنای طاقت فرسا بودن بلکه به معنای مشکل بودن. مشکل در انتخاب یعنی آن که باید "او" را در هر انتخابی در نظر گرفت و این سخت است. "او" را در نظر گرفتن در انتخاب ها، با "تو" را دیدن سخت است. دعوای عالم دعوای "او" و "تو" و "من" هاست. که همیشه "او" برنده است و من و تو بازنده. عرصه عرصه ی رقابت نیست، دعوا هم نیست، رقابت و دعوا وهم است در نوشته های من که نمی توانم خود را در طول "او" ببینم، عرصه عرصه محبت است که همیشه محبت او بر عالم غالب می شود.

آن روز که تو را انتخاب کردم، در حقیقت او را انتخاب کردم، چون تو نسیم او را باخود همراه داشتی و من را با نگاهت مست او می کردی. من عاشقانه دوستت دارم و می بویمت چون عاشقانه او را دوست می دارم. این قاعده ی عالم است که همه برای او هستند، حتی "تو" و "من".

در حقیقت، معنای "من" مرد می شود و "تو"، بانو، این است که،  ما  "او" می شویم و هر "ما" شدنی سخت است. این بود پرسشی که من را در دنیای جوانی به خود مشغول کرده بود و جوابش را کنون یافتم،تو: چرا "من"؟ من: چون  "او".

*این بی نظمی در الفاظ به خاطر ضعف واژه ها نیست، به خاطر وسعت معانیست.




۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدحسین امین جواهری

داستان های مرد و بانو (1)*

داستان های مرد و بانو


بانو...

بزرگی من را از جمعیتی که کنارش بودند کنار کشید و به من گفت: زندگی نمایش نیست، که تو بازیگرش باشی، در زندگی تو، فقط "من" معنا پیدا می کند، نه دیگری.


در راه خانه، صدای مرد، در گوشم تکرار می شد، گویا در مسیر همراه من بود و جمله اش را تکرار می کرد، "تو بازیگر نیستی...!"

ترسی در دلم نشسته است، ترسی از جنس ابهام، که آیا او همه چیز را می دانست؟ این که من او را دوست دارم؟ این که دنیا رو در رسیدن به او می دانم؟ این که آرامش خود را در با او بودن می جویم؟ این که اوست که می تواند گریه ها و دردهای من را تسکین دهد؟ این که اوست خنده هایم را معنا می دهد؟ اصلا او میدانست که معنای زندگی من همه شده است او....

من بازیگری هستم برای زندگی دیگری، نه زندگی خود! من، نه، من نه، اوست که به این جسم می گوید چگونه بازی کند. اوست که می گوید برای کی بازی کنم. اوست که می گوید بخند و گریه کن... پس من کی خودم باشم؟ او به من چه می گوید، می گوید خودم باشم؟ 

رسیدم به خانه، پشت سرم را نگاه کردم، هنوز مرد در کنارم بود، لبخندی بهش زدم و گفتم: 

«بریم تو... امشب هم بانو شام درست نکرد برای مردش!» مثل همیشه مرد لبخند زد.

بازهم با سکوت با مرد وارد خانه شدم... سکوتی که در طول مسیر گفته های ناگفته ای در میانمان رد و بدل شد... 



* علت تقریر این داستان، تمایل اطرافیان جهت امر ازدواج است، و لا غیر...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدحسین امین جواهری