امسال زودتر صدای زمستان آمد، باید زودتر از هرسال لباسهای زمستانی خود را از بغچه ها بیرون بیاورم و آن را به تن گرم خود، بپوشانم. سوزی می آید که با، ها کردن دست ها هم، نمی توان آن را تحمل کرد. می دانستم که خانه گرم است، و همین باعث می شد که سریع تر بدوم. به خودم گفتم: آخه قدم زدن هم شد راهکار. خوب با یه قرص هم می شد به نتیجه رسید.

باز کردن در، برایم لذتی داشت که با لبخند و خوشحالی وارد خانه شدم. همه جا تاریک بود، اما گرم. دیر وقت شده ، دیگر خوابم نمی برد، یا شاید نمی خواهم بخوابم و یا شاید صدای دلم خوابم را بی خواب کرده است. یک حسی دارم، احساس می کنم چیزی از درونم در حال فوران است و می ترسم. می ترسم از مذابهایش، که بسوزاند دلم را.

می نویسم برای فرار از ترس، می نویسم برای کسانی که بهترین را می خواهند، برای این که فردایی همین قلم و کاغذ شاهد باشند که گفتم آن چه دلم گفت:

.

.

.