داستان های مرد و بانو


بانو...

بزرگی من را از جمعیتی که کنارش بودند کنار کشید و به من گفت: زندگی نمایش نیست، که تو بازیگرش باشی، در زندگی تو، فقط "من" معنا پیدا می کند، نه دیگری.


در راه خانه، صدای مرد، در گوشم تکرار می شد، گویا در مسیر همراه من بود و جمله اش را تکرار می کرد، "تو بازیگر نیستی...!"

ترسی در دلم نشسته است، ترسی از جنس ابهام، که آیا او همه چیز را می دانست؟ این که من او را دوست دارم؟ این که دنیا رو در رسیدن به او می دانم؟ این که آرامش خود را در با او بودن می جویم؟ این که اوست که می تواند گریه ها و دردهای من را تسکین دهد؟ این که اوست خنده هایم را معنا می دهد؟ اصلا او میدانست که معنای زندگی من همه شده است او....

من بازیگری هستم برای زندگی دیگری، نه زندگی خود! من، نه، من نه، اوست که به این جسم می گوید چگونه بازی کند. اوست که می گوید برای کی بازی کنم. اوست که می گوید بخند و گریه کن... پس من کی خودم باشم؟ او به من چه می گوید، می گوید خودم باشم؟ 

رسیدم به خانه، پشت سرم را نگاه کردم، هنوز مرد در کنارم بود، لبخندی بهش زدم و گفتم: 

«بریم تو... امشب هم بانو شام درست نکرد برای مردش!» مثل همیشه مرد لبخند زد.

بازهم با سکوت با مرد وارد خانه شدم... سکوتی که در طول مسیر گفته های ناگفته ای در میانمان رد و بدل شد... 



* علت تقریر این داستان، تمایل اطرافیان جهت امر ازدواج است، و لا غیر...